ترس داشتن. پروا داشتن. بیمناک بودن. ترسیدن. پروا کردن: شما دل بفرمان یزدان پاک بدارید وز ما ندارید باک. فردوسی. تو از کشتن او مدار ایچ باک چو خون سر خویش جوید بخاک. فردوسی. یک سر تاسرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد. (تاریخ بیهقی). هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک. حافظ. ، بمجاز دست نخورده. پاک. پاکیزه: چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل این هردو پاک بینم و آن هر دو باکره. ناصرخسرو
ترس داشتن. پروا داشتن. بیمناک بودن. ترسیدن. پروا کردن: شما دل بفرمان یزدان پاک بدارید وز ما ندارید باک. فردوسی. تو از کشتن او مدار ایچ باک چو خون سر خویش جوید بخاک. فردوسی. یک سر تاسرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد. (تاریخ بیهقی). هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک. حافظ. ، بمجاز دست نخورده. پاک. پاکیزه: چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل این هردو پاک بینم و آن هر دو باکره. ناصرخسرو
حامله بودن. بچه در شکم داشتن: یکی خوب چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماه آفرید که ایرج بدو مهر بسیار داشت قضا را کنیزک ازو بار داشت. فردوسی. ز سام نریمان همو بار داشت ز بار گران تنش آزار داشت. فردوسی. و مادر یحیی گفت من چنین میدانم که مریم بار دارد. (قصص الانبیاء ص 202).
حامله بودن. بچه در شکم داشتن: یکی خوب چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماه آفرید که ایرج بدو مهر بسیار داشت قضا را کنیزک ازو بار داشت. فردوسی. ز سام نریمان همو بار داشت ز بار گران تنْش آزار داشت. فردوسی. و مادر یحیی گفت من چنین میدانم که مریم بار دارد. (قصص الانبیاء ص 202).
رای داشتن. رجوع به رای داشتن شود، در اصطلاح انتخابات، داشتن عقاید و نظرهای موافق از اشخاص به سود انتخاب شدن خود بوکالت ویا سناتوری. برای انتخاب شدن طرفدار داشتن. پشتیبان داشتن. هواخواه داشتن. موافق داشتن. مؤید داشتن
رای داشتن. رجوع به رای داشتن شود، در اصطلاح انتخابات، داشتن عقاید و نظرهای موافق از اشخاص به سود انتخاب شدن خود بوکالت ویا سناتوری. برای انتخاب شدن طرفدار داشتن. پشتیبان داشتن. هواخواه داشتن. موافق داشتن. مؤید داشتن
پاکیزه داشتن. بی غل و غش داشتن: چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی تر از آن دارد که پیش از آن داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335)
پاکیزه داشتن. بی غل و غش داشتن: چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی تر از آن دارد که پیش از آن داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335)
تهی داشتن: اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی. سعدی (گلستان). ، خلوت کردن با: امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. (تاریخ بیهقی)
تهی داشتن: اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی. سعدی (گلستان). ، خلوت کردن با: امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. (تاریخ بیهقی)
آواکردن. فریاد داشتن. فریاد کردن. صباح. حیاط. جلب. (منتهی الارب) : چو دوزخ که سیرش کنند از وعید دگر بانگ دارد که هل من مزید. سعدی (بوستان). محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان تو خواب میکن بر شتر تا بانگ می دارد جرس. سعدی (طیبات)
آواکردن. فریاد داشتن. فریاد کردن. صباح. حیاط. جلب. (منتهی الارب) : چو دوزخ که سیرش کنند از وعید دگر بانگ دارد که هل من مزید. سعدی (بوستان). محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان تو خواب میکن بر شتر تا بانگ می دارد جرس. سعدی (طیبات)
استوار داشتن. راست پنداشتن. قبول داشتن. پذیرفتن. (ناظم الاطباء). تصدیق کردن ایمان داشتن: به گرد دروغ آنکه گردد بسی ازو راست باور ندارد کسی. اسدی. چو دیوانۀ میخواره هر چت بگوید نه بر بد نه بر نیک باور مدارش. ناصرخسرو. گرگ مردمخوار گشتست این جهان بنگر اینک گر نداری باورم. ناصرخسرو. بی توام شادیی نخواهد بود ای شگفتی که داردم باور. مسعودسعد. گر بر طریق جهل کسی آفتاب را خواند سیاه روی، ندارند باورش. مختاری غزنوی. گاو را دارند باور در خدایی عامیان نوح را باور ندارند از پی پیغمبری. سنائی. اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم و قول صاحب غرض باور دارم همچنان نادان باشم... (از کلیله و دمنه). هرچه در حق دیگران گویند باور دارد. (از کلیله و دمنه). آن که به دروغگویی منسوب گشت اگر راست گوید ازو باور ندارند. (مرزبان نامه). کرده مکر و حیله آن قوم خبیث گر ز ما باور نداری این حدیث. مولوی. کسی را که عادت بود راستی خطا گر کند درگذارند ازو و گر نامور شد به ناراستی دگر راست باور ندارند ازو. سعدی. باور از بخت ندارم که تو مهمان منی خیمۀ پادشه آنگاه فضای درویش. سعدی. گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش. سعدی (گلستان). چو افعال ارباب حکمت نداری ز تو قول حکمت ندارند باور. هندوشاه نخجوانی. دلم بردی و خوشتر اینکه گر من بگویم بی دلم باور نداری. امیرخسرو. گوییا باور نمی دارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند. حافظ
استوار داشتن. راست پنداشتن. قبول داشتن. پذیرفتن. (ناظم الاطباء). تصدیق کردن ایمان داشتن: به گرد دروغ آنکه گردد بسی ازو راست باور ندارد کسی. اسدی. چو دیوانۀ میخواره هر چت بگوید نه بر بد نه بر نیک باور مدارش. ناصرخسرو. گرگ مردمخوار گشتست این جهان بنگر اینک گر نداری باورم. ناصرخسرو. بی توام شادیی نخواهد بود ای شگفتی که داردم باور. مسعودسعد. گر بر طریق جهل کسی آفتاب را خواند سیاه روی، ندارند باورش. مختاری غزنوی. گاو را دارند باور در خدایی عامیان نوح را باور ندارند از پی پیغمبری. سنائی. اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم و قول صاحب غرض باور دارم همچنان نادان باشم... (از کلیله و دمنه). هرچه در حق دیگران گویند باور دارد. (از کلیله و دمنه). آن که به دروغگویی منسوب گشت اگر راست گوید ازو باور ندارند. (مرزبان نامه). کرده مکر و حیله آن قوم خبیث گر ز ما باور نداری این حدیث. مولوی. کسی را که عادت بود راستی خطا گر کند درگذارند ازو و گر نامور شد به ناراستی دگر راست باور ندارند ازو. سعدی. باور از بخت ندارم که تو مهمان منی خیمۀ پادشه آنگاه فضای درویش. سعدی. گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش. سعدی (گلستان). چو افعال ارباب حکمت نداری ز تو قول حکمت ندارند باور. هندوشاه نخجوانی. دلم بردی و خوشتر اینکه گر من بگویم بی دلم باور نداری. امیرخسرو. گوییا باور نمی دارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند. حافظ
دارای بوی بودن. بوی متصاعد کردن: باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا غالیه ای بسای از آن طرۀ مشکبوی او. سعدی. فصل نوروز که بوی گل و سنبل دارد لطف این باد ندارد که تو می پیمایی. سعدی. - بوی داشتن زخم،ناسور شدن زخم از رسیدن بوی مشک و گل. (آنندراج)
دارای بوی بودن. بوی متصاعد کردن: باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا غالیه ای بسای از آن طرۀ مشکبوی او. سعدی. فصل نوروز که بوی گل و سنبل دارد لطف این باد ندارد که تو می پیمایی. سعدی. - بوی داشتن زخم،ناسور شدن زخم از رسیدن بوی مشک و گل. (آنندراج)
بهیچ شمردن. بی ارزش داشتن: گر این درخورد با خرد یاد دار سخنهای ایرانیان باد دار. فردوسی. منیژه بدو گفت دل شاد دار همه کار نابوده را باد دار. فردوسی، کنایه از اندیشه های باطل و فاسد کردن باشد. (انجمن آرا). رجوع به باد در سر کردن و باد در سر افکندن و باد در سر داشتن و باد در سر بودن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در زیر دامن داشتن و باد در سر شدن شود: گر آنی که بدخواه گوید مرنج وگر نیستی گو برو بادسنج. سعدی (بوستان)
بهیچ شمردن. بی ارزش داشتن: گر این درخورد با خرد یاد دار سخنهای ایرانیان باد دار. فردوسی. منیژه بدو گفت دل شاد دار همه کار نابوده را باد دار. فردوسی، کنایه از اندیشه های باطل و فاسد کردن باشد. (انجمن آرا). رجوع به باد در سر کردن و باد در سر افکندن و باد در سر داشتن و باد در سر بودن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در زیر دامن داشتن و باد در سر شدن شود: گر آنی که بدخواه گوید مرنج وگر نیستی گو برو بادسنج. سعدی (بوستان)
پایداری کردن. تاب داشتن در مقاومت. قدرت مقابله داشتن. مصابرت ورزیدن. ثبات ورزیدن. استقامت. مقاومت. استوار بودن. پای فشردن. پافشردن. پافشاری کردن: منوچهر بر میسره جای داشت که با جنگ مردان همی پای داشت. فردوسی. چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیزپای. فردوسی. چه داری چنین بند وچندین فریب کجا پای داری تو اندر نهیب. فردوسی. چو من با سپاه اندرآیم ز جای همه کشور چین ندارندپای. فردوسی. شهنشاه و رستم بجنبد ز جای شما با تهمتن ندارید پای. فردوسی. نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست که کوه آهن با رنج او ندارد پای. فرخی. در عشق تو کس پای ندارد جز من درشوره کسی تخم نکارد جز من با دشمن و با دوست بدت میگویم تا هیچکست دوست ندارد جز من. عنصری. و ترکان بست فرا رسیده بودند بیاری امیرابوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان به هزیمت برفت. (تاریخ سیستان). و رسوا شد چه باطل کجا پای حق دارد. (ابن بلخی). تنی چو خارا بایدسری چو سندان سخت که پای دارد با دار و گیر حمله مگر. مسعودسعد. تن خاکی چه پای دارد کو باد جان را دمیده انبانیست. مسعودسعد. سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار پای دارد سروری بر تو چو باشد جوهری. سوزنی. صفها از یک سو چنان کند که حملۀ دشمن را پای توانند داشتن. (راحهالصدور راوندی). بر سر پل ساری ایستاده بود بسیار شجاعت کرد عاقبت پای نداشت برگردید... بساری آمدو سه روز مقام کرد. (تاریخ طبرستان). و در آنوقت حاکم اتابک اوزبک بود قوت محاربت او را پای نداشت. (جهانگشای جوینی). بسی پای دار ای درخت هنر که هم میوه داری و هم سایه ور. سعدی (بوستان). ای صبر پای دار که پیمان شکست یار. ، مقیم بودن: گاه در حبسها بداری پای گاه در دشتها برآری پر. مسعودسعد
پایداری کردن. تاب داشتن در مقاومت. قدرت مقابله داشتن. مصابرت ورزیدن. ثبات ورزیدن. استقامت. مقاومت. استوار بودن. پای فشردن. پافشردن. پافشاری کردن: منوچهر بر میسره جای داشت که با جنگ مردان همی پای داشت. فردوسی. چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیزپای. فردوسی. چه داری چنین بند وچندین فریب کجا پای داری تو اندر نهیب. فردوسی. چو من با سپاه اندرآیم ز جای همه کشور چین ندارندپای. فردوسی. شهنشاه و رستم بجنبد ز جای شما با تهمتن ندارید پای. فردوسی. نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست که کوه آهن با رنج او ندارد پای. فرخی. در عشق تو کس پای ندارد جز من درشوره کسی تخم نکارد جز من با دشمن و با دوست بدت میگویم تا هیچکست دوست ندارد جز من. عنصری. و ترکان بست فرا رسیده بودند بیاری امیرابوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان به هزیمت برفت. (تاریخ سیستان). و رسوا شد چه باطل کجا پای حق دارد. (ابن بلخی). تنی چو خارا بایدسری چو سندان سخت که پای دارد با دار و گیر حمله مگر. مسعودسعد. تن خاکی چه پای دارد کو باد جان را دمیده انبانیست. مسعودسعد. سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار پای دارد سروری بر تو چو باشد جوهری. سوزنی. صفها از یک سو چنان کند که حملۀ دشمن را پای توانند داشتن. (راحهالصدور راوندی). بر سر پل ساری ایستاده بود بسیار شجاعت کرد عاقبت پای نداشت برگردید... بساری آمدو سه روز مقام کرد. (تاریخ طبرستان). و در آنوقت حاکم اتابک اوزبک بود قوت محاربت او را پای نداشت. (جهانگشای جوینی). بسی پای دار ای درخت هنر که هم میوه داری و هم سایه ور. سعدی (بوستان). ای صبر پای دار که پیمان شکست یار. ، مقیم بودن: گاه در حبسها بداری پای گاه در دشتها برآری پر. مسعودسعد
عقیده داشتن. نظر داشتن. قصد داشتن. خواهان بودن. متمایل بودن: رای سوی گریختن دارد دزد کزدورتر نشست به چک. حکاک. زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت امیر به شد و اینک به باده دارد رای. فرخی (از آنندراج). بتا، نگارا، بر هجر، دستیار مباش از آنکه هجر، سر شور و رای شر دارد. مسعودسعد. مده بخود رضای آن، که بد کنی بجای آن که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو. خاقانی. خاص کردش وزیر جافی رای با جفا هیچکس ندارد رای. نظامی. گرفتم رای دمسازی نداری ببوسی هم سر بازی نداری. نظامی، چو من سوی گلستان رای دارم چه سود ار بند زر بر پای دارم. نظامی. نه این ده، شاه عالم رای آن داشت که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت. نظامی
عقیده داشتن. نظر داشتن. قصد داشتن. خواهان بودن. متمایل بودن: رای سوی گریختن دارد دزد کزدورتر نشست به چُک. حکاک. زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت امیر بِه ْ شد و اینک به باده دارد رای. فرخی (از آنندراج). بتا، نگارا، بر هجر، دستیار مباش از آنکه هجر، سر شور و رای شر دارد. مسعودسعد. مده بخود رضای آن، که بد کنی بجای آن که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو. خاقانی. خاص کردش وزیر جافی رای با جفا هیچکس ندارد رای. نظامی. گرفتم رای دمسازی نداری ببوسی هم سر بازی نداری. نظامی، چو من سوی گلستان رای دارم چه سود ار بند زر بر پای دارم. نظامی. نه این ده، شاه عالم رای آن داشت که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت. نظامی
ببازی داشتن. سهل گرفتن. به بی اعتنائی برگزار کردن. شوخی پنداشتن. کوچک شمردن: نخستین فطرت، پسین شمار تویی، خویشتن را به بازی مدار. فردوسی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. از بهر تو جان بازی است پیشش جان بازی او را مدار بازی. مسعودسعد، استدراک، خریدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اصطلاح مالی عهد صفوی بمعنی دریافت: مشاعل طلا و نقره و... به تأمینی مشعلدار باشی مقرر است که سال به سال از قرار تومارسان که بمهر ناظر و رقم اعتمادالدوله رسد مواجب بازیافت مینماید. (تذکرهالملوک ص 32 چ دبیرسیاقی). از خلعتی که به هرکس دهند ده یک قیمت واقعی بازیافت و برین موجب تقسیم میشود... (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 65)
ببازی داشتن. سهل گرفتن. به بی اعتنائی برگزار کردن. شوخی پنداشتن. کوچک شمردن: نخستین فطرت، پسین شمار تویی، خویشتن را به بازی مدار. فردوسی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. از بهر تو جان بازی است پیشش جان بازی او را مدار بازی. مسعودسعد، استدراک، خریدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اصطلاح مالی عهد صفوی بمعنی دریافت: مشاعل طلا و نقره و... به تأمینی مشعلدار باشی مقرر است که سال به سال از قرار تومارسان که بمهر ناظر و رقم اعتمادالدوله رسد مواجب بازیافت مینماید. (تذکرهالملوک ص 32 چ دبیرسیاقی). از خلعتی که به هرکس دهند ده یک قیمت واقعی بازیافت و برین موجب تقسیم میشود... (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 65)